نقد و تحلیل فیلم




نگاهی به چشم اندازی در مه

شاهکار آنجلوپلوس


در آغاز بی نظمی کامل بود. بعد نور به وجود آمد و نور از تاریکی جدا شد، و زمین از دریا . . . و بعد رودخانه ها و دریاچه ها و کوه ها شکل گرفتند . . . و بعد گل ها و درختها و پرنده ها و حیوانات . . .
چشم اندازی در مه» با قصه خواندن وولا برای برادر کوچکش الکساندروس آغاز میشود. روایت آفرینش که در تاریکی آغاز میشود و وقتی مادر در اتاق خوابشان را باز میکند و شکاف نور بر چهره های وولا و الکساندر روشنایی می افکند، روایت ناتمام می ماند. الکساندروس از ناتمام ماندن همیشگی این داستان گلایه میکند. انگار قصه آفرینش با رسیدن به انسان از ادامه باز می ماند. این هشدار تلخ و وحشتناک آنجلوپلوس به مخاطب است، و نیک می دانیم چشم اندازی در مه، همان تصور مبهم و زیبایی است که این خواهر و برادر از انسان دارند و در واقعیت مثل همان قصه آفرینش ناتمام است. وولا و الکساندروس می خواهند سفری را آغاز کنند که آنها را به پدر گمشده شان برساند، به آلمان، کشور رویاها و پناهگاه مهاجران. مخفیانه خانه را ترک میکنند تا سفر اودیسه وارشان را آغاز کنند. سفر وولا و الکساندروس اما این بار متفاوت از سفرهای دیگر آنجلوپلوس است. اسپیروس در زنبوردار، الکساندر در ابدیت و یک روز، فیلمساز در نگاه خیره اولیس و . . . به گذشته خود سفر می کنند تا به کودکی خود بازگردند. اما وولا و الکساندروس در مسیر سفری که برای شناخت گذشته خود در آن گام نهاده اند، بزرگ میشوند و به درک حقیقت تلخ آفرینش نائل میشوند. در کودکی به بلوغ میرسند و درد را با تمام وجود لمس میکنند. چشم اندازی در مه مسیری است برای بلوغ، اما تلخ و سینه سوز است. نه تصویری از مادر می بینیم و نه امیدی به رسیدن به پدر داریم. الکساندروس در خوابهایش پدر رویایی شان را تجسم می کند و وولا از رویاهای برادر کوچکش محافظت میکند. اما این راه دشوار و اتفاقات دردناکی که وولا تجربه میکند، او را به درک سرابی که برای رسیدن به آن تقلا میکنند می رساند. وولا باکرگی اش را از دست میدهد. در نخستین حضورشان در شهر غریب، اولین مواجهه مستقیمشان با مرگ را تجربه میکنند. جسد اسبی که بر سفیدی برف آخرین نفسهایش را میکشد در حالی که الکساندروس می گرید و در پس زمینه جشن و شادی و میگساری یک عروسی در جریان است. سفیدی لباس عروس و سفیدی برف با مرز سیاه مرگ از هم جدا میشود.


همراهی خواهر و برادر با اورستیس جوان، پس از تجربه های گریز و وحشت، تباهی و مرگ که در طول سفر با آن مواجه شده اند، یک پناه امن برای سرگشتگی شان می سازد. اورستیس یک پرسه گرد است که با مینی بوس و موتوری که دارد شهر به شهر میرود تا با گروه تئاترش نمایش اجرا کند؛ مردان و نی که آخرین قطره های شراب عمرشان را هنوز در حسرت یک اجرای نمایش می نوشند. الکساندروس پدر رویاهایش را در وجود اورستیس می یابد و وولا عشق را با او تجربه میکند. آنجلوپلوس با نمایش لحظاتی خیره کننده و عمیقا سینمایی بدون استفاده از هر کلام اضافی ما را با احساس عمیق عشق که در وجود وولا جوانه زده همراه میکند. لحظه رقص وولا و اورستیس لب ساحل، یا حضور شبانه وولا در اتاق خالی اورستیس موقعیت های تکان دهنده ای از بلوغ و عشق و حسرت است. بازی تانیا پالایولوگو در نقش وولا بی تردید زیباترین نقش آفرینی یک کودک در سینماست. دختری که با نگاه تمام امید و عشق و حسرتش را نمایش میدهد. در اشک هایش شکست و سرخوردگی اش را فریاد میکند. و همه این احساسات در یک لحظه تمام چشم اندازهای روشنی که انتظارش را می کشید نابود میکند. به یاد بیاورید لحظه درخشان مواجهه وولا با اورستیس در کافه را، زمانی که اورستیس با یک مرد دیگر به کنج خلوتی میروند تا برای فروش موتورش صحبت کنند. در نمای بعد وولا و الکساندروس تنها در جاده قدم میزنند و اورستیس که خودش را به وولا می رساند و در آغوش می گیردش. وولا گریه میکند و اورستیس می گوید نمی خواستم اینجوری تموم بشه». و این لحظه آغوش و جدایی آخرین امید وولا را نابود می سازد. و تمام پارادوکس های احساسی و جنسی دو کاراکتر چقدر دقیق و صریح نشان داده میشود. آنجلوپلوس آرام و غریب شخصیتهای این شاهکار سینمایی را خلق میکند و به آنها بعد میدهد. و موسیقی شاهکار کارایندرو همنوا با تجلیات احساسات شخصیتها، این مسیر دردناک بزرگ شدن و فروپاشی چشم انداز در مه را چقدر زیبا می سراید. حالا دیگر وولا مثل اول فیلم در ذهن خود با پدرش سخن نمی گوید. اما باید این سفر را به پایان برسانند. و در پایان شگفت انگیز فیلم، این بار الکساندروس است که قصه آفرینش را برای خواهرش روایت میکند. الکساندروس هم بزرگ شده. در مسیری که شاهد مرگ، تنهایی، اندوه و نومیدی بوده؛ در لحظه های غریبی مثل مواجهه با مرد ویولنیست در کافه خالی، جان دادن اسب، و سرخوردگی مردان و ن گروه نمایش و به حراج گذاشتن لباس های نمایش که مثل شخصیتهای آواره فیلم، در باد تکان می خورند و سرگردانند.








نگاهی به فیلم پایان خوش» میشائیل هانکه


میشائیل هانکه فیلمسازی است که نمی توان به سادگی از کنار اسمش عبور کرد. یکی از بزرگترین سینماگران زنده دنیاست که هر بار با فیلم جدیدی مخاطبانش را غافلگیر میکند. "روبان سفید"، "بازی های مسخره"، "قاره هفتم"، "معلم پیانو"، "پنهان"، "عشق" و .
شاهکارهای این پیرمرد اتریشی است که بدون شک تاثیر زیادی بر سینمای جهان و سینماگران بسیاری بر جا گذاشته. فیلمهای هانکه به طرز آزارنده ای مخاطب را درگیر یک خشونت عریان میکند که غالبا با نماهای کند و طولانی با تاکید بر رخوت و س در فضا همراه است. شاید بتوان گفت سینمای هانکه با نوعی لذت مازوخیستی همراه است. مخاطب سینمای هانکه از خشونت صریح او در نقد انسانیت مدرن شگفت زده میشود. در عین این که آزار می بیند اما به تماشای آثار او می نشیند. مثل بازی های مسخره که در یکی از پیچیده ترین، خشن ترین و سیاه ترین تصاویر تاریخ سینما، یکی از آن دو جوان مزاحم وقتی می میرد، دیگری کنترل را برداشته و تصاویر را بر میگرداند. گویی جبر جهان بر سرنوشت ما سایه شوم مرگ افکنده و راه گریزی نیست.
این نگاه جبرگرایانه و تیره هانکه در تمامی آثار او نمایان است. و حتمن اگر مخاطب پیگیر سینمای هانکه باشید، مثل من منتظر جدیدترین فیلم او بوده اید. و احتمالا در اولین مواجهه با نام فیلم "هپی اند" به تناقض ذاتی موجود در عنوان فیلم پوزخند زده اید. هپی اند و سینمای هانکه؟ محال است.

بالاخره انتظار به پایان رسید و فیلم جدید هانکه را تماشا کردم. و باید به عنوان یک علاقمند همیشگی سینمای هانکه اعتراف کنم هپی اند به اندازه آثار درخشان سازنده اش در خلق یک تکانه قدرتمند موفق نبوده، اما همچنان اثری از هانکه است و فارغ از تعصبات یک دوستدار هانکه، فیلم او را همچنان تماشایی و قابل تامل میدانم. نماهای آغازین فیلم با استیلای دنیای مجازی بر زندگی روزمره انسان آغاز میشود و با همان آرامش آزارنده ای که از هانکه انتظار داریم به نخستین رخداد تکان دهنده اثر می رسیم. وقتی که یک ناشناس از اتفاقات روزمره خانه اش فیلم لایو می گیرد و باخونسردی تمام از ساکت کردن زنی می گوید که در تصاویر می بینیم، و حالا منتظر آمبولانس است.

بعدتر که می فهمیم راوی لحظه های آغازین، دختر بچه ای منزوی است که از پدر و مادر خود قطع امید کرده، شوکه می شویم. و هانکه مثل همیشه با صراحتی باورنکردنی فروپاشی یک خانواده را نشانمان میدهد.
در نمای بعد وارد یک عملیات ساختمانی می شویم، یک بعداز ظهر ابری. در نمایی باز شاهد فعالیت های کارگران در سایت پروژه عمرانی هستیم و صدای رادیو را می شنویم. تصویر از داخل یک دوربین نشان داده میشود که مشغول ضبط تصاویر پروژه است. و در حالی که بخشی از دیوارهای سایت فرو می ریزد، ما هنوز صدای رادیو را می شنویم که از ترافیک خیابان ها صحبت میکند.
با مقدمه ای که چنان خونسردانه در قالب تصاویری با واسطه (دوربین، شبکه های اجتماعی) از فروپاشی و مرگ سخن می گوید، به سراغ خانواده لارن می رویم. خانواده ای که از نخستین تصویر گرد همایی شان دور میز غذاخوری، سردی حاکم بر روابطشان پیداست. پدر خانواده، جورج لارن (ژان لویی ترینتینیان) که از فیلم قبلی هانکه به اثر جدیدش راه یافته، عبوس و گوشت تلخ است. پیِر نوه بزرگ خانواده و پسر آن (ایزابل هوپر) سرخورده و خشمگین از احساس حقارتی ست که همواره زیر سایه مادرش و پدربزرگش داشته. توماس (متیو کاساویتز) پسر جورج که دخترش ایو را با خود به خانه می آورد تا همراه او و همسر جدیدش زندگی کند. در ادامه به اسرار توماس پی می بریم که از طریق دخترش ایو و سرکشی در ایمیل های پدرش کشف میشود. این که توماس با یکی از دوستان خانوادگی شان رابطه جنسی پنهانی دارد.
مدیریت پروژه ساختمانی بر عهده آن و فرزندش پیِر بوده و حالا باید پاسخگوی این حادثه باشند. حادثه ای که عزت نفس پیِر جوان را بیش از پیش خدشه دار کرده.
جورج افسرده و عبوس در طلب مرگ چندباری اقدام به خودکشی میکند و هربار ناموفق است. و حالا اوست که نزدیک تر از هر کس دیگر با ایو، کوچکترین عضو خانواده ارتباط برقرار میکند و با صراحت به ایو می گوید که می داند می خواسته مادرش را بکشد. صحنه اعتراف جورج به خودکشی و اقرار ایو، همان تکانه ای است که از هانکه انتظار داریم. مرگ اندیشی و ناامیدی فیلمساز از انسان، که در تعامل کوچکترین وبزرگترین عضوهای خانواده لارن رخ می نماید.
اما آنچه این تکانه را به سرانجام درخشان شاهکارهای هانکه نمی رساند محافظه کاری او در نسبت با شخصیت های پیرامون جورج و ایو است. ایزابل هوپر، درگیر یک رابطه عاطفی با یکی از کارگزاران شرکتی است که در آن مشغول به کار است. اما غیر از مهمانی پایانی و حرکت غیر منتظره پیِر هیچ چالش عاطفی و روانی در خصوص تعامل این دو نمی بینیم. حتی رابطه توماس با کلیر که در حد چند ایمیل باقی می ماند و بعد از افشای رازش پیش ایو، دیگر اتفاقی نمی افتد.
هانکه پیش از این بارها در نقد رسانه های مجازی و اینترنتی گفته است و حالا با هپی اند به سراغ خانواده لارن و مرگ روابط انسانی در عصر جدید رفته است. اما نقد او مثل نماهای طولانی و پر از رخوتش، بیشتر ملال آور است تا تکان دهنده. 
چرخه تلاش های نافرجام جورج برای خودکشی ادامه دارد. ایو همچنان شاهد و روایتگر ملال زندگی آدمهای دور و برش است. و آن، پیِر، توماس و دیگران به روابط بیمار و زخمی شان ادامه میدهند. چه پایان خوشی!!!


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

وکالت در دعاوی مطالبه بهای عادله ملک frektalis diii فروش فلزیاب شارک33000در تهران09197977377 سککوک پادگان 02 پرندک داخل پرانتز همون 02 شهید انشایی شعله ي آواز دین دین کلیپ بانک لینک های دانلود فیلم ، دانلود سریال و دانلود آهنگ میباشد. جزوه خلاصه حقوق مدني 8 امامي پيام نور دبستان طلوع فجر 2- کلاس سوم یک